نوشته اصلی توسط
amir2276
پسری هستم 31 ساله در 22 سالگی با دختری که یک سال از من کوچکتر بود از طریق چت آشنا شدم و بعد از چند ماه همدیگر را دیدیم و دوستی بینمان پیدا شد. در ابتدا تصمیمی برای ازدواج نداشتیم چون شناختی از هم و خانواده ها نداشتیم اما کم کم با علاقه بیشتر به هم به فکر ازدواج افتادیم. من در آن زمان در حال اتمام مهندسی در دانشگاه دولتی در تهران بودم و خانوادم مشهدی هستند و مشهد زندگی میکنند. خانواده من سطح تحصیلی بالایی دارن پدرم مدیر دولتی و لیسانس حقوق و مادرم پزشک و استاد دانشگاه هستن. دختر در آن زمان لیسانس مدیریت بازرگانی دانشگاه آزاد میخواند. خانواده دختر اما اصالتا ترک اردبیل ساکن تهران و سطح تحصیلی پایینی دارن پدر مغازه سوپر دارن و مادر خانه دار و سطح فرهنگی و اقتصادی پایین تر از خانواده من دارن. مادر من به صورت اتفاقی از جریان ماجرا بعد از یک سال از آشنایی ما باخبر شدن و با ناراحتی و گریه زیاد همان موقع به خاطر پایین بودن سطح خانواده دختر مخالفت کردن. حتی چند عکس مهمانی که از دختر در کامپیوتر من پیدا کردن مخالفتشون بیشتر شد چون نسبتا مذهبی هستن و این موارد رو بد میدونن. من بعد از مدتی برای ادامه تحصیل به اروپا رفتم ولی ارتباط ما همچنان به صورت تلفن و چت ادامه داشت و هر چند ماهی به ایران میومدم و بنای ازدواج و اصرار به خانوادم میکردم و بعد از نا امیدی برمیگشتم و رابطه کوتاه مدتی قطع میشد و دوباره شروع میشد. بعد از فوق لیسانس دوباره به ایران اومدم و یک سال و نیم در تهران کار میکردم که فرصت خوبی برای شناخت بیشترمون بود. چیزی که مشهود بود دختر از جهات بسیار اخلاقی به من شباهت داشت در بسیاری از موارد روی اخلاق من تاثیر گذاشت و من هم روی اخلاق او طوری که خیلی با هم جور شدیم. اعتماد به نفس من رو بالا برد تشویقم کرد در کارهام مشورت به من میداد و بسیار دلسوز و علاقه مند به زندگی و خانواده است (به معنای واقعی زن زندگی). بعد از یک سال و نیم کار در ایران برای دکترا دوباره به اروپا رفتم و ارتباط ما به همان صورت ادامه داشت و هر چند ماه میومدم ایران و تلاش برای ازدواج. خانواده دختر در ابتدا حضور و رضایت خانواده من شرط بود اما بعد از مدتی با ایجاد تنش و بحث بین دو خانواده, آنها هم علاقه آنچنانی به حضور خانوادم نداشتن. اما من بازهم تلاش میکردم که مادرم راضی بشن. در این مدت دخترهای بسیاری هم یا به من معرفی کردن یا خودم آشنا میشدم اما بعد از چند جلسه صحبت راه به جایی نمیبردم. انگار شخصیت من با دختر شکل گرفته. در مدت این چند سال که خارج بودم و با دیدن ازدواج ها و ارتباط های آسان خارجی ها اعتقادم نسبت به دخالت خانواده ها کم شده ولی همچنان از غصه خوردن مادر و پدرم ناراحت میشم و از طرف دیگه با هیچ روشی نتونستم دختر رو از زندگیم پاک کنم. دختری هم که حدود ده سال به خاطر من صبر کرده و جوونیش رو گذاشته دوست ندارم به راحتی از دست بدم. آخرین بار دو ماه پیش به تنهایی به خواستگاری دختر رفتم و آنها هم از من خواستن که برای آخرین بار به مشهد بروم و تلاش کنم تا رضایت خانوادم رو کسب کنم که مبادا بعدها موجب آزار در زندگی ما نباشند اما با رفتنم به مشهد و دوباره گریه و زاری مادرم در شصت سالگیش سرد شدم. از خستگی از این موضوع دیگه جواب تلفن دختر رو ندادم و بهش پیغام دادم که حال مادرم بد شده و بیمارستان بردنش. اون هم دیگه تماسی نگرفت تا بعد از دو ماه که به خارج برگشته بودم دیگه صبرم تموم شد و شروع به تماس و پیغام به دختر کردم ولی این بار اون دیگه کاملا سرد شده و هیچ جوابی به من نمیده و از همه جا بلاکم کرده. ولی مطمین هستم که منتظر اقدام عملی از طرف من هست که به تنهایی دوباره اقدام کنم. به نظر شما چیکار کنم؟ اون دختر و مادرم تبدیل به دشمن هم شدن و من هر دو رو بسیاااار دوست دارم طوری که نمیتونم هیچ کدوم رو کنار بذارم.